سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای ریحانه جون

خدا...دلتنگی...اقام جمعه 86/7/6 ساعت 5:54 عصر

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

وهر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

*

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است؟

وآن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

*

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آنوقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

*

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

*

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

                             عرفان نظر آهاری


نوشته شده توسط: فاطمه

به فرض هم که کمی خواب از سرم بپرد جمعه 86/7/6 ساعت 5:53 عصر

    به فرض هم که کمی خواب از سرم بپرد

علاقه‌ی به تو از ذهن مادرم بپرد

 

به فرض پنجره‌ی ما به کوچه باز شود

زبان اهل محل روی من دراز شود

 

خدا که از من و امثال من نمی‌گذرد

نه! او به طور کل از حرف زن نمی‌گذرد

 

تو حرف تازه بزن راه مستقیم شود

خدا به خاطر امثال تو رحیم شود

 

خودت که حرف مرا مختصر نمی‌کردی

کم ادعای حقوق بشر نمی‌کردی!

 

زبان بومی زن را کسی نمی‌فهمد

شب است و شومی زن را کسی نمی‌فهمد

 

و ماه پُر شده از من و رو به پایین است

سکون گم شده و سایه‌ی تو سنگین است

 

از انعکاس تو پیراهنم کبود شده

عبور می‌کنی از من ... تنم کبود شده

 

من آدمم هیجان درونی‌ام بالاست

فشار اکثر رگ‌های خونی‌ام بالاست

 

من آدمم به حضور تو فکر خواهم کرد

به مردنِ تو به گور تو فکر خواهم کرد ...

 

چه روزهای بدی بود بی‌تو بودنِ من

چه روزهای بدی که به ارزش یک زن ...

 

نبود هیچ کسی گرمی درونم را ...

و یک نفر که بگیرد فشار خونم را

 

چقدر مردگی‌ام را از این بدن بخرم؟!!

ولم کنید برای خودم کفن بخرم

 

که بعدها فقط این لاشه است و بوی بدم

و کاش گم بشود توی کوچه‌ها جسدم

 

که سوسک‌ها برسند و اجاره‌ام بکنند

و گرگ‌های محل تکه پاره‌ام بکنند

 

بمیرم و پدر و مادرم قصاص شوند

بمیرم و همه از دست من خلاص شوند

 

تمام شهر پُر و جای گور کم باشد

برای شستن من مرده‌شور کم باشد

 

که یک جنازه‌ی بی‌نام و بی‌نشان باشم

و چند قطعه‌ی مجهول استخوان باشم

 

...

 

نه! هیچ‌کس به من از دور شک نخواهد کرد

به یک جنازه‌ی زخمی کمک نخواهد کرد

 

به فرض من را از روی خاک بردارند

کنار باغچه‌ای توی گور بگذارند

 

تو از کنار جسد روز و شب عبور بکن!

تمام خاطره‌های مرا مرور بکن!

 

ببین چقدر برای تو پشت در بودم؟!

چقدر عاشق من می‌شدی اگر بودم؟!!!

 

...

 

تمام حادثه‌ی مرگ مردنِ من نیست

تمام کردن این حرف‌ها که با زن نیست

 

از این دقیقه به بعد عشق‌هایمان باطل!

نفس برای تو ... نه! هر دوتایمان باطل!

 

...

 

: (دو نقطه) شنبه‌ی یک هفته پیش بود که مُرد

زنی که مثل شما زنده‌اش به درد نخورد

 

لیلا صبوری زاده

 


نوشته شده توسط: فاطمه

تصویر ماه را کسی از چاه می کشد... شنبه 86/6/31 ساعت 2:20 عصر

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

 

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت

مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

 

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد

تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

 

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند

در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

 

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد

پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

 

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود

درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

 

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها

این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

 

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند

فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

 

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد

در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

 

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ

رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

 

رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند

سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

 

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد

شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

 

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند

با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

 

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند

خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

 

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود

در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

 

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

زنده یاد نجمه زارع

 

 


نوشته شده توسط: فاطمه

مردی کنار رود زانو زد چه مردی... شنبه 86/6/31 ساعت 2:9 عصر

مردی کنار رود زانو زد، چه مردی

مردی شبیه دست خالی برنگردی

 

خورشید، در راز نگاهش خواب می رفت

در چشم هایش آبروی آب می رفت

 

مردی که یک دریا تنفر دارد از آب

انگار چشمانش دلی پر دارد از آب

 

هی آب میدید و به دریا اخم می کرد

تصویر دریا را نگاهش زخم می کرد

 

هی آب می دید ، از نگاهش اشک می ریخت

آرام دریـا را درون مشک می ریخت

 

در خاطرش تا کودکان را فرض می کرد

دست تمام موج ها را قرض می کرد

 

چشم تمام آسمان ها میخ آب است

این لحظه ای حساس در تاریخ آب است

 

حالا جهان برگشته و دیدش به مشک است

حتا خدا هم چشم امیدش به مشک است

 

سوغاتی یک ایل را بر دوش می برد

این بار موسا نیل را بر دوش می برد

 

اما چه سود این دشت اسیر بوف کور است

انگار چشم ساکنان کوفه کور است

 

آدم نماهایی که ذاتن خوک بودند

از اول تاریخ هم مشکوک بودند

 

از نحسی تصویرشان فریاد و دادا

یک گوشه کز کردند تا روز مبادا

 

اصلاً نمی فهمند او ناموس دریاست

افتادن دستان او کابوس دریاست

 

 

بی دست شد خود را به هر راه و دری زد

با التماس از مشک می خواهد نریزد

 

 

با تیر بعدی آبروی مشک می ریخت

آوارهای مرد روی مشک می ریخت

 

مردی کنار رود،جاری شد، چه مردی

مردی شبیه دست خالی بر نگردی

 

 

                                                            عظیم زارع


نوشته شده توسط: فاطمه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
2440


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

برای ریحانه جون

فاطمه
شاعر

:: لینک به وبلاگ ::

برای ریحانه جون



:: خبرنامه ::